#منشی_مدیر_پارت_133
-به شما انشاءالله يه روزي بياييم عروسي شما البته اگر دعوتم کني
-حتما کي از شما بهتر و مقابل در ورودي ايستادم و گفتم:خواهش مي کنم.اما اقاي فرهنگ دستش را پشت شانه ام گذاشت و گفت:اول شما.
وارد خانه شدم و نگاه به جستجوي الناز پرداختم.الناز که گويا زودتر از من متوجه ما شده بود به طرفمان امد و گفت:سلام خوش امديد.گونه الناز را ب*و*سيدم و گفتم:تبريک مي گم.خيلي ناز شدي وبا شنيدن صداي اقاي فرهنگ که مي گفت((خانوم گلچين ما رو هم تحويل بگيريد))کنار رفتم و با منصور سلام و احوالپرسي کردم.
منصور که اثار خوشحالي از وجناتش پيدا بود گفت:خيلي لطف کرديد تشريف اورديد.ورو به الناز کرد و گفت:الناز جان بهتره بيشتر از اين سر پا نگهشون نداري و با نگاهي به من و اقاي فرهنگ ادامه داد:خانوم اقا خواهش مي کنم و با دستش به ميزي اشاره کرد.اقياي فرهنگ صندلي را برايم عقب کشيد و گفت:بفرماييد.تشکري کردم و نشستم.اقاي فرهنگ همين طور که با ارامش سيبي را پوست مي گرفت شروع به صحبت درباره بالا رفتن سن ازدواج کرد:زمان ما هر کس که ديگه خيلي دير زن مي گرفت نهايت بيست و پنج شش سالش بود حالا ديگه اقايون زودتر از سي و سه چهار سالا پاشون رو جلو نمي ذارن.خانوم دير ازدواج کردن سطح توقع رو بالا مي بره.اصلا ازدواج وقت مشخص داره.اقا تازه سي و خورده اي سالش هست که ازدواج مي کنه بعد تا يه سه چهار سالي بچه نمي خواد که بچه دار ميشه دست کم يه چهل سالي بزرگتر از بچه بدبختش هست.اخه اينا اصلا خرف همديگه رو مي فهمن؟تازه چي؟وقتي بچه پونزده شونزده سالش مي شه اقا بوي الرحمانش بلند شده.
از عصبانيت اقاي فرهنگ خنده ام گرفته بود.سرم را پايين انداختم.اقاي فرهنگ دوباره با حرص ادامه داد:نخنديد خانوم نخنديد!به خدا اين معضل گريه داره چرا شما جوونا همه چيز رو به شوخي مي گيريد؟
-مگه اين مشکل رو ما جوونا به وجود اورديم؟شما فکر مي کنيد يه دختر دوست داره تا سي سالگي ازدواج نکنه يا يه پسر دوست داره تا چهل سالگي بچه دار نشه؟نخير اصلا اين طور نيست با عرض معذرت بايد بگم شما يه طرفه به قاضي رفتيد.وقتي يه پسر بيکاره براي چي بايد تشکيل خانواده بده.که چي؟کي زمان پيامبر معضل بيکاري وجود داشت؟کي اون زمان دانشگاهي وجود داشت که دست کم بعد با يه مدرک الکي که نه به درد دنيا مي خوره نه به درد عقبي و بخواد دنبال کار بگرده؟خب معلومه ادمي که چهار سال درس خونده نمياد ابدارچي بشه اگر مي خواست دربون بشه که نيازي نبود درس بخونه.
-خانوم رسام اين حرفا از شما بعيده.
-چرا بعيده مگر حرف غير منطقي مي زنم؟باور کنيد همون ابدارچي ام دوست نداره ازدواج کنه اما زير فشار خانواده و تحت تاثير جنون اني تصميم به ازدواج مي گيره و بعد يک ماه که مي گذره تازه مي فهمه چه اشتباهي کرده نه تنها خودشو توي هچل انداخته بلکه يکي ديگه رو هم بيچاره کرده و تازه اين اول کاره اقا وقتي ببينه پول نداره اجاره خونه و پول خوراک و پوشاک رو بده مجبوره از جونش مايه بذاره و اضافه کاري کنه؟تازه مگر چقدر حقوق به حقوقش اضافه تر ميشه؟ولي بازم کافي نيست.اين جا دو راه بيشتر نداره.يا مجبوره زنش رو طلاق بده يا بايد بره دنبال کاراي خلاف.
اقاي فرهنگ با نگاهي تحسين اميز براندازم کردو گفت:افرين حقيقتش رو بخوايد من تا حالا به اين عميقي راجع به ازدواج فکر نکرده بودم واقعا که ادم بايد از جوونايي مثل شما درس بگيره.
-ديگه شکسته نفسي نفرماييد اقاي فرهنگ من منظورم درس دادن و نصيحت کردن نبود.من فقط عقايد خودمو گفتم اميدوارم اينو حمل بر بيادبي من نکنيد.
-نه اصلا اين حرفو نزنيدومن واقعا از همصحبتي با شما استفاده کردم.لازم مي دونم يه بار ديگه از فربد به خاطر انتخاب شما تشکر کنم...به به چقدرم حلال زاده اس اومدش.
سرم را بلند کردم و او را ديدم که با الناز و شوهرش سلام و احوالپرسي مي کرد و پس از چند لحظه به طرف ما اومد.
به احترامش برخاستم و سلام کردم.فربد با نگاهي متفاوت براندازم کردو گفت:سلام حالتون چطوره؟
-ممنون شما خوبيد؟
-خوب و رو به اقاي فرهنگ کرد و گفت:شما چطوريد عمو جان.اقاي فرهنگ مانند هر زماني که سرحال بود با حالت کشيده اي گفت:او.....م عالي....چرا اين قدر دير اومدي؟
romangram.com | @romangram_com