#منشی_مدیر_پارت_115
در حاليکه گريه مي کردم گفتم:مامان خواهش مي کنم از اينجا بريم من ديگه نمي تونم اينجا زندگي کنم.
ناگهان مامان با وحشت نگاهي به من انداخت و بريده بريده گفت:رمينا...نکنه اتفاقي...برات افتاده....اره؟ومحکم تکانم داد.
-نه مامان ولي مي ترسم بيفته شما بايد به فکر من باشيد من نمي خوام برام مشکلي پيش بياد
-رمينا پس خيالم راحت باشه؟
-اره مامان ولي من ديگه نمي خوام اينجا باشم باشه مامن؟
-اخه.....
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
-فکر پولش رو نکنيد من با اقاي فرهنگ صحبت مي کنم تا جايي برامون پيدا کنه گه پول اضافه تر نخواد.مامان جون موافقت کنيد به خاطر من
-براي چي به اقاي فرهنگ مي خواي بگي؟
-براي اينکه اشنا داره زود مي تونه خونه مون رو بفروشه و يه جاي خوب برامون پيدا کنه
مامان در حاليکه بر مي خاست گفت:خب روز سختي داشتي حالا بهتره بخوابي فردا خودم تا سر خيابون همراهت ميام.عصرم سر خيابون منتظرت مي مونم و رفت.
از اينکه مجبور نشده بودم جريان وحشتناک عصر را براي مامان تعريف کنم خدارو شکر کردم.دوباره تمام ماجراي راه پله مثل فيلم از جلوي چشمانم گذشت.از فکر اينکه اگر اقاي فرهنگ چند لحظه ديرتر به انجا رسيده بود چه اتفاقاتي براي من مي افتاد مو به تنم ايستاد.دلم نمي خواست دوباره ان اتفاق برايم بيفتد.چشم هايم را بستم و سعي کردم بخوابم.
********************
چند ضربه به در اتاق فرهنگ زدم و وارد اتاق شدم و گفتم:با من کاري داشتيد؟
romangram.com | @romangram_com