#منشی_مدیر_پارت_114

-مامان چرا مثل بچه ها رفتار مي کنيد؟

-من مثل بچه هام يا تو که به يه دليل احمقانه مي خواي از اينجا بريم؟

بي اختيار به گريه افتادم و به اتاقم دويدم.چند دقيقه بعد مامان وارد اتاقم شد و روي تختم نشست.چند لحظه بعد ارام ارام موهايم را نوازش کرد.از وقتي به ياد داشتم جلوي کسي گريه نکرده بودم ولي امروز براي دومين بار اين کار را کرده بودم.

-رمينا تو داري گريه مي کني.گريه کردنت رو فراموش کرده بودم.به من بگو چي شده.بايد اونقدر مهم باشه که به گريه افتادي بگو عزيزم نذار صد تا فکر ناجور به سرم بيفته

-دلم را به دريا زدم و گفتم:مامان من مي ترسم

-از چي؟

-از سه تا پسراي اين مجتمع اونا هميشه توي راه پله مزاحمم ميشه

مامان با عصبانيت گفتن:غلط کردن

دستش رو گرفتم و گفتم:مامان به خاطر خدا عصباني نشيد.اونا خيلي بي ادب و سمج هستن.من خيلي ازشون مي ترسم واقعا هر کاري که بگيد از اونا بر مياد.من هر صبح و بعد از ظهر مي ميرم و زنده ميشم.باور کنيد احساس امنيت نمي کنم.حتي الان که توي خونه ام.

-از فردا تا سر خيابون باهات ميام.

-نه مامان اين راهش نيست اگه يه روز توي خيابون مزاحمم شدن چي؟

-چند روز که کم محلشون ميرن سراغ کار و زندگي خودشون

-مامان چرا متوجه نمي شيد من هيچوقت به اونا محل نمي ذارم.ولي اونا دست بردار نيستن

-رمينا عزيزم تو الان ترسيدي هيچ غلطي نمي تونن بکنن.

-اره من ترسيدم خيلي ام ترسيدم باور کنيد اونا از حيوون وحشي ترن و دوباره به گريه افتادم.

-رمينا بس کن تو داري منم مي ترسوني.

romangram.com | @romangram_com