#منشی_مدیر_پارت_110
در حاليکه ابروهايش را در هم کشيده بود گفت:ميگم مي شناختيش؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:کي رو مي شناختم؟
-همون اقايي که بهش خيره شده بودي؟
-من؟
-بله خود تو از اون موقع که اومديم تو يه لحظه ام براي نگاه کردن به اون از دست ندادي.حتي فرصت نکردي يه قاشق غذا بخوري همه اش نگاهت به اون ميز بود.
به غذايي که جلوي دستم بود نگاهي انداختم درست مي گفت دست نخورده بود.بدون اينکه جوابي به او بدهم شروع به خوردن کردم.هنوز چند لحظه اي نگذشته بود که يکي از خدمه هاي رستوران مقابلم ايستاد و گفت:ببخشيد اين مال شماست و کارتي تحويلم داد و رفت.با تعجب به کارت نگاه کردم کارت از ان اقايي به اسم سامان مقدم بود.هر چه فکر کردم او را به خاطر نياوردم.نگاهم به اقاي فرهنگ که با دقت نگاهم مي کرد انداختم.کارت را از دستم گرفت و با نگاهي به ان گفت:باعث تاسفه که با من همکاره.
-ولي من اين اقا رو نمي شناسم
-خب کارتش رو داده که با هم اشنا بشيد.هم مي توني بري شرکتش هم مي توني با همراهش تماس بگيري.
-با حرص گفتم:خوب شد راهنمايي کرديد و گرنه نمي دونستم چطوري ميشه باهاش ارتباط برقرار کنم.
-خواهش مي کنم.
با عصبانيت بلند شدم.او هم پول غذا را روي ميز گذاشت و بي انکه حرفي بزند به دنبالم امد.از در رستوران که بيرون امدم اقاي فرهنگ با لحن مسخره گفت:بيچاره اقا سامان گرفتارت شده.با تعجب نگاهي به او انداختم و گفتم:ببخشيد اگه ممکنه اين اقا سامان رو نشون من بديد.
با لحن مسخره اي گفت:يعني به همين زودي قيافه اش رو فراموش کردي؟
با جديت گفتم:اين لطف رو در حق من بکنيد.
-همون اقايي که به ماشينش تکيه داده و سيگار مي کشه.
نگاهي به ان مرد انداختم.سري برايم تکان داد و لبخند زد.با عصبانيت به طرف او رفتم و کارت ويزيتش رو مچاله کردم و جلوي پايش پرت کردم و چنان نگاه تحقير اميزي به او انداختم که بي معطلي سوار ماشينش شد و رفت.
به طرف اقاي فرهنگ رفتم و به او که با تعجب رفتن مرد را نگاه مي کرد گفتم:به چي نگاه مي کنيد؟
romangram.com | @romangram_com