#منشی_مدیر_پارت_111


-هيچي چي بهش گفتي؟

-اونقدر بي شخصيت بود که نتو نستم خودمو راضي کنم تا باهاش دهن به دهن بشم.باور کنيد من اصلا متوجه اون مرد نشدم.متاسفانه من توي خودم بودم اين رستوران پاتوق من و روزبه بود هميشه هم پشت همون ميز گوشه رستوران مي نشستيم.

تا مقابل خانه هر دو سکوت کرديم.هنگاميکه توقف کرد گفتم:ممنون اقاي فرهنگ اميدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم.

-حرفايي که زدم جدي بگير با مامانت صحبت کن تا هر چه زودتر از اينجا بريد من مي تونم به يکي از دوستام سفارش کنم ظرف دو سه روز خونه تون رو بفروشه و يه مجتمع بهتون معرفي کنه.

در حاليکه پياده مي شدم گفت:ولي بهتون گفتم ما مشکل مالي داريم.

-خب از عموت کمک بگير

-درباره اش فکر مي کنم.

-کار درستي مي کنيد.

-خب ببخشيد که مزاحمتون شدم خدا نگهدار

-تا برسي در خونه منتظرت مي مونم و دستش را به علامت خداحافظي تکان داد.

در را بستم و وارد مجتمع شدم.با عجله پله ها را بالا دويدم.حالا مي فهميدم چقدر از اين سه نفر مي ترسيدم.وقتي وارد خانه شدم از شدت ترس به نفس نفس افتادم.ناگهان مامان مقابلم ظاهر شد و گفت:چيه رمينا چرا نفس نفس مي زني؟

-سلام

-سلام چيزي شده؟

-نه فقط از پله ها دويدم

-براي چي؟


romangram.com | @romangram_com