#منشی_مدیر_پارت_109
-اها چطوري اينقدر مطمئن حرف مي زني؟نکنه جناب عالي مي توني فکر ادما رو بخوني؟مي دوني اين خونسردي تو کفر منو بالا مياره.باعصبانيت گفت:کي ميگه من اين قضيه رو جدي نگرفتم؟من به خاطر اينکه هرسه نفرشون با هم بودن گفتم نمي تونم عماد رو مسخره کنن
با تعجب نگاهم کردو گفت:يعني اونا سه نفري ريختن سرت......تا جون به لبم نکردي حرف بزن.
ماجرا را همانطور که اتفاق افتاده بود برايش تعريف کردم.نمي دانم چه مدت طول کشيد فقط زماني به خود امدم که اشک هايم سرازير شده بود.اقاي فرهنگ دستمالي به دستم دادو گفت:بگير صورتت پاک کن.دستمال را گرفتم و مشغول پاک کردن اشک هايم از روي گونه هايم شدم.بعد از مدتي حس کردم کمي سبک تر شدم به اقاي فرهنگ رو کردم و گفتم:من ديگه مزاحم شما نمي شم اقاي فرهنگ.
-اولا من خيلي گرسنه ام.دوما تو به مامانت گفتي شمام مي خوري.پس نمي توني بري خونه شام بخوري.سوما مزاحم نيستي پس شروع کن
-چي رو شروع کنم؟
-ارايش کردن رو ديگه!تو که نمي خواي توي رستوران همه نگاهمون کنن بعد از اون اگر با اين سروشکل بري خونه مامانت شک مي کنه
با اينکه جلوي او معذب بودم اما سريع دست به کار شدم.اقاي فرهنگ که در مدتي ارايش مي کردم فقط مقابلش رو نگاه کرده بود پس از پايان کارم نگاهي به صورتم کردو گفت:خوب شد.......به نظر من خانوما بايد اول صبح که از خواب بيدار مي شن و ميرن سراغ لوازم ارايش يه فاتحه براي کسي که براي اولين بارهمچين چيزايي رو ساخت بخونن اينطور فکر نمي کني؟
-حالا که توي اين دوره اقايون کمتر از خانوما از لوازم ارايش استفاده نمي کنن.
-خدارو شکر من جز اون دسته از اقايون نيستم و در حاليکه مي خنديد گفت:البته خودت که بهتر مي دوني من نيازي به ارايش کردن ندارم چون به اندازه کافي خوش چهره ام.
-يعني مي خوايد بگيد فقط ادماي بي ريخت خودشون رو ارايش مي کنن.
-نه منظور من اقايون بود نه خانوما و درحاليکه پارک مي کرد گفت:حالا تا دوباره با هم دعوامون نشده بهتره بريم شام بخوريم.
وارد رستوران که شدم تمام خاطرات گذشته دوباره زنده شد.قبلا دست کم ماهي يه بار به اينجا مي امديم و حالا پس از گذشت مدتي دوباره به اينجا امده بودم.هنوز سفارش غذاي ما حاضر نشده بود که مدير رستوران به طرف ميز ما امد و درحاليکه با اقاي فرهنگ سلام و تحوالپرسي مي کرد و رو به من کردو گفت:مشتاق ديدار خانوم رسام.مدتيه اينجا قدن رنجه نمي فرماييد؟از ما قصوري ديديد؟
ماهده بودم چه جوابي به او بدهم که اقاي فرهنگ به کمکم امد و گفت:خانم رسام ايران تشريف نداشتن و گرنه هيچ کجاي تهران رستوراني بهتر از اين پيدا نمي شه.
-نظر لطفتونه اقاي فرهنگ.هدف ما هم جلب رضايت شماهاست.بيشتر از اين مزاحمتون نمي شم و رفت.
-يه ميز گوشه سالن نگاه کردم.اکثر اوقات با روزبه به اينجا مي امديم و پشت همان ميز مي نشستيم.همي شه قبل از اينکه سفارش غذا بدهيم مدير رستوران از ما خواهش مي کرد سر به سر بقيه مشتري هاي او نگذاريم اما کو گوش شنوا ان قدر مي خنديديم که به محض اينکه غذايمان تمام مي شد مدير رستوران با خواهش و تمنا مي خواست ما را از رستوران بيرون کند.تنها زماني از ديدن ما خوشحال مي شده مامان همراه ما بود و او مي توانست با خيال راحت روزنا مه اش را مطالعه کند.اي کاش زمان به عقب بر مي گشت.چقدر دلم مي خواست فردا که از خواب بيدار مي شدم مي فهميدم همه اين وقايع دورغ بوده و من يک کاب*و*س وحشتناک ديدم.اي کاش وقتي چشم هايم را باز مي کردم پدرو روزبه را کنار خود مي ديدم.با صداي اقاي فرهنگ که مي گفت:مي شناختيش به خود امدم و گفتم:ببخشيد متوجه نشدم.
romangram.com | @romangram_com