#منشی_مدیر_پارت_106

- اگر بتوني يک ماهه دل رزا رو نرم کني معلومه خيلي زرنگي

- من تلاشم رو مي کنم شمام دعا کنيد

- حتما عزيزم

به ابتداي کوچه که رسيدم عمو توقف کرد و گفت: امروز همين جا پياده ميشي؟

- بله ولي اين اخرين باره

هنگامي که ميخواستم وارد مجتمع شوم به سر کوچه نگاهي انداختم. عمو هنوز انجا بود. برايش دستي تکان دادم و داخل شدم.

پاگرد اول که طي کردم با عماد و بهروز مواجه شدم ميخواستم از کنارشان رد شوم که بهروز درحاليکه ميخنديد گفت: عجله نکن دختر خانم توي خونه خبري نيست.

- با زبون خوش بهتون ميگم مزاحم من نشيد وگرنه هر چي ديديد از چشم خودتون ديديد.

- الان مزاحمت شديم بگو چيکار مي خواي بکني؟ جون بهروز الان خيلي کنجکاو شدم بدونم چطوري يکي مثل اين مي تونه يه مزاحم رو سر جاش بشونه .ويک پله پايين امد من نا خود اگاه يک پله پايين تر رفتم.

- چيه تو که گفتي از من نمي ترسي پس شجاعتت کجا رفته؟

از پشت سرم صداي فرزاد را شنيدم که گفت: حتما زبونش رو پيشي خورده و يکمرتبه دستش را دور شانه ام حلقه کرد و در حاليکه مرا به طرف خودش مي کشيد گفت: مگه نه کوچولوي من؟

با پاي راستم لگدي نثار پايش کردم وسريع از پله ها پايين دويدم که عماد از پشت کلاه پالتويم را گرفت و با خشونت به سمت خود برگرداندم و گفت: کجا؟ مگه مي توني از چنگ من فرار کني؟

تا انجا که قدرت داشتم دستم را عقب بردم و محکم به صورتش کوبيدم و گفتم: ولم کن ک*ث*ا*ف*ن عوضي

عماد چند ثانيه نگاهم کرد و سپس سيلي محکمي به صورتم نواخت و گفت: اين بجاي سيلي بودکه زدي اما براي اينکه ديگه از اين غلطا نکني تنبيه خوبي برات در نظر گرفتم و به بهروز اشاره کرد. بهروز به طرف خانه آنها رفت و در را باز کرد. يک ان از تصور تنبيهي که برايم در نظر گرفته بودند مو به تنم سيخ شد. وقت ترسيدن نبود. بايد از خودم دفاع مي کردم به صورت عماد وحشيانه چنگ انداختم ناگهان بهروز هم به کمکم عماد امد. عماد دستش را جلوي دهانم گرفت تا نتوانم فرياد بزنم و با دست ديگرش دو دستم را از پشت گرفت. با پايم که آزاد بود لگدي زير شکم بهروز کوبيدم که در جا روي زمين نشست. فرزاد لنگ لنگان به طرف بهروز امد و او را به داخل خانه کشيد و به کمک عماد امد. يک لگد ديگر به همان پاي مجروحش زدم با اينکه از فشار درد چهره اش به هم رفتهبود پاهايم را گرفت و دوتايي به طرف خانه حرکت کردند. اين قدر تقلا کردم تا پايم را از دست فرزادخلاص کردم و لگد محکم ديگري به زير شکمش کوبيدم که اوهم مثل بهروز روي زمين افتاد. عماد که گويا با تلاش من جدي تر شده بود با قدرت تمام به طرف خانه کشاندم. شايد يک قدم ديگر ميخواست تا به خانه ي انها برسم که دستانم رها شد و دست عماداز جلوي دهانم برداشته شد و همزمان صداي مردي را شنيدم که مي گفت: بي پدر داري چه غلطي ميکني؟

به طرف صدا برگشتم و اقاي فرهنگ ( يا همون سوپرمن) را ديدم . آقاي فرهنگ عماد را از جا کند و در حاليکه به ديوار مي کوبانيدش گفت: دفعه ديگه اگر بشنوم ازسه متري اين دختر رد شدي مي کشمت. اينو به اون دو نفر اوباش هم بگو و بدون کلام ديگري کيفم را از روي زمين برداشت و گفت: بريم

بي هيچ حرکتي فقط نگاهش کردم. با عصبانيت به طرف امد و در حاليکه با زويم را مي کشيد گفت: به مشکل برخوردي حالا؟ تا کسي توي اين وضع نديدت بيا بريم. بي هدف همراهش رفتم وقتي سوار ماشينش شدم گفت: ساعت سه و نيم مامانت تلفن ميزنه شرکت اقاي انتظامي ميگه تو شرکت نيستي هر چي با موبايلي که داده بودي تماس گرفتم در دسترس نبود تنه کاري که تونستم بکنم اين بود که شماره شرکت رو بندازم روي موبايلم و به طرف خونه تون بيام و بهت خبر بدم. حالا به مامانت تلفن بزن و بگو دوساعت ديگه مياي خونه چون اگر با اين وضع ببيندت مامانت سکته ميکنه براي چي داري منو برو بر نگاه مي کني؟

romangram.com | @romangram_com