#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_70

اون شب با کبیری تماس گرفتم و قرار شد فردا بریم دفتر کارش ...
توی تختم دراز کشیده بودم ولی فکرم فقط پی حرفای مادرجون بود...
چطور یه عده آدم با پدر مادراشون این رفتار و میکنن؟؟
وجدان....وجدان ندارن....
واقعا مونده بودم بازم با چه رویی اومدن جلو....
صبح با صدای مادرجون بیدار شدمو حاضر شدم....قرار بود همراهش بریم دفتر کبیری...
توی حیاط داشتم میرفتم سمت ماشینم که مادرجون گفت
مادرجون-نیلو باماشین من میریم...
-اووووووه چی شده بانوی من افتخار دادن ما رو سوار رخششون بکنن؟؟
مادرجون خندید-زبون نریز دختر....
-آخه مادرجون....حالتون خوبه؟؟؟میتونید رانندگی کنید؟؟
مادرجون اخمی کرد- دختره ی گستاخ...بزنم چشم و چالتو داغون کنم؟؟سوار شو تا کتک رو نخوردی...
با خنده سوار شدیم
مادرجون رانندگی میکرد....
مادرجون-دوست دارم ببینن که حتی بدون کسی و کمکشون دوتایی تونستیم رو پای خودمون بایستیم و ....سرحالیم...
لبخندی زدم و ...
از ملاقاتمون با کبیری میگذرم چون خیلی حرفا زده شد و معلوم شد ارثشون از سهم مادری رو میخوان البته یه زمین چند هزار متری هم تو شمال از پدرجون محسن بود که تقسیم نشده بود...

romangram.com | @romangram_com