#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_67

یه دفعه دعوا شد....
مادرجون شروع به گریه کردن کرد
هول کردم
-قربونت برم چیشد؟؟؟ اصلا نمیخواد بگی...اشتباه کردم...حواسم نبود نباید استرس و فشار روت باشه .....توروخدا نگید دیگه...
مادرجون-نه دخترم...فشاری روم نیست...بذار حالا که تا اینجا گفتم بقیشم بگم....
-آخه داری خودتو اذیت منیکنی...نمیخوام بازم حالت بد شه
مادرجون-اذیت نمیشم ...
سکوت کردم...حس کردم بهتره مادرجون حرف بزنه تا این بار به ظاهر سنگین از رو دوشش برداشته بشه...
مادرجون-اولین مشت و متین زد...اونم به کی...برادر بزرگش...یعنی پدر تو
-هیییییین
مادرجون-محسن عصبی شد...دوست نداشت بین بچه ها این اتفاقا بیفته....خلاصه هر کاری کرد دعوا نخوابید..
آخرش محسن گفت همه ی اموالش رو به نام من کرده و هیچ ارثی بهشون تعلق نمیگیره...اولش باور نکردن...ولی وقتی مدارک رو دیدن همه به جز پدرت شروع کردن به داد و بیداد...
محسن...محسن وسط دعواها حالش بد شد...قلبش بود...خدایا...
محسنم رفت نیلو...محسنم همونجا تو بغل من و پدرت رفت....
از همشون بدم اومد ...اونا محسن منو کشتن...اونا میدونستن محسن قلبش بیماره...داغون شدم....داغون...از همشون بدم اومد...
فکر میکردم همشون با این اتفاق کوتاه میان ولی ...ولی اونا حیا رو خورده بودن یه لیوان آبم روش....هنوز چهل محسنم نرسیده اومدن...بازم ارثشونو خواستن...
پدرت میگفت کوتاه نیام ولی ...ولی نمیتونستم هر روز شاهد درگیریهای پدرت باهاشون باشم...

romangram.com | @romangram_com