#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_65

مادرجون -ای بابا...نمیدونم چرا تو امروز گیر دادی به اون آدمای ....
حرفشو ادامه نداد و سری تکون داد...
خیلی دوست داشتم دلیل این موضوع روبفهمم چه جوریه که یه مادر از بچه هاش دست بکشه ..و همچنین بالعکس....
مادرجون-واقعا دوست داری بدونی...؟؟
-خیلی...
ساکت شدم تا اینکه مادرجون شروع کرد به حرف زدن...
مادرجون-وقتی تو و پدرت اومدید خونه ی ما...من و محسن(پدر جون) خیلی خوشحال شدیم...اون موقع هنوز با بچه هامون رابطه ی خوبی داشتیم...
حداقل هر جمعه همه دور هم بودیم...
پدرت نسب به بقیه ی بچه ها وضع مالیه بهتری داشت.....
بعد از یه مدت زمزمه هایی شنیدم که خوشم نیومد...اینکه تو و پدرت دارید از مال ما فیض میبرید و اونا سرشون بی کلاه مونده...
وقتی زمزمه ها بلند شد ...پدرت خیلی عصبی شد..خواست بره که محسن جلوشو گرفت...
تا اینکه...تا اینکه وقتی تو حول و حوش هشت سالت بود که عموی بزرگت یه شب تماس گرفت و گفت همشون میخوان بیان خونمون شام...
خیلی خوشحال شدم... فکر کردم از خر شیطون پیاده شدن و تمومش کردن ولی ...
اون شب همشون اومدن و سر شام.... متین حرفو شروع کرد....
یه دفعه مادرجون رو به من گفت
مادرجون- تو اصلا اونا رو یادت هست ؟؟
-نه ...

romangram.com | @romangram_com