#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_63
عجیب چشماش تو چشمام قفل بود ....
یه دفعه لیوان دستشو گذاشت رو میز ....
امیر- ممنون...فعلا خدافظ....
و بدون اینکه بهم مهلت جواب دادن بده رفت...
شانه ای بالا انداختم و رفتم و بازم آش خوردم...آش برای مادرجون خوب نبود ....
پس میتونم همشو خودم بخورم....
ایول آنا جون....
بعد ازخوردنش با خونشون تماس گرفتم و از آنا جون بخاطر آش رشته خیلی تشکر کردم....
شب همراه مادر جون سر میز در حال خوردن شام بودیم که همش میترسیدم بگم وکیل بچه هاش اومده بود...
منتظر شدم غذاشو بخوره بعد بگم....
غذاشو که خورد خواست بره تو اتاقش که ....
-مادرجون...
مادرجون بازم نشست و چشم بهم دوخت
مادرجون-بله....
-راستش ...راستش یه چیزی هست که باید بهتون بگم....امممم...ولی نمیدونم چه جوری بگم
مادرجون لبخندی زد -اووووه...دختر زبون درازم خجالتی شده....چی شده دختر؟!
-هیچی..چیز مهمی نیست....اصلا ولش کن...خودم یه کاریش میکنم
romangram.com | @romangram_com