#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_60
آب میخواست ...
وا...این چرا اینجاست؟؟؟
آهاااان....
آب میخواست ...
بلند شدم و لیوان آبی براش ریختم و بردم و گرفتم جلوش...
امیر هم با مکثی لیوان رو ازم گرفت و زیر لبی تشکری کرد ...
منم باز رفتم سراغ آشم و سر یه دقیقه تمومش کردم ....
سرمو که بالا آوردم امیر بازم با حالت خاصی نگام میکرد....
-عالیی بود...مرسی که زحمت کشیدی و آوردی
امیر گیج بود انگار ....
امیر- تو ...تو داری از من تشکر میکنی؟؟؟....باور نمیکنم تو همون نیلوفر قبل باشی....
-خوب تشکر کردن از نظرم واجبه ....
امیر- واقعا؟؟؟
واااا....این دیوونه شده؟؟؟
یعنی تو این مدت منو اینجوری شناخته...؟!
بیچاره...خوب منم جاش بودم همین فکرو میکردم دیگه.. دلم بازم خواست کمی اذیتش کنم...
-خوب آره ...ولی اگر جنبشو ندارید نمیکنم خوب...اصلا چطوره بگم وظیفتو انجام دادی هان؟ خوبه آقای سالاری؟؟؟
romangram.com | @romangram_com