#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_59
-آخ جونم ....
قابلمه رو ازش گرفتم و درش رو باز کردم ...وای..
کشک و نعنای روش و بوش هوش از سرم برد....اِ....شعر گفتم ....
-اومممم....عالیه....خیلی وقت بود هوس کرده بودم ...ولی مادرجون آش رشته هاش همش آبکی میشه ...خودمم بلد نیستم...
نگاش کردم دیدم با چشمای گشادش داره نگام میکنه...
اِ....تازه فهمیدم این به خاطر روی خوب و خوش من متعجب گردیده....
خوب حق داره پسر گلم...همیشه تا بوده دعوا داشتیم کل کل داشتیم....حرص دادن و چشم غره داشتیم...
ولی خوب من نمیتونم در برابر این غذای خوش بو و خوش آب و رنگ بی تفاوت باشم....
-مرسی ...از آنا خانم خیلی تشکر کن... بفرمایید داخل ...
امیر- میدونم ظهرا گلناز خانم میخوابه نمیخوام مزاحم شم...ولی خیلی تشنمه اگه یه لیوان آب...
حرفشو قطع کردم و در رو باز گذاشتم بیاد داخل ....
خودمم رفتم آشپزخونه ...
اصلا توحال خودم نبودم ...چشمم هیچ چیز و هیچ کس رو جز آش رشته نمیدید ...
قابلمه رو روی میز گذاشتم و قاشقی با ظرفی برداشتم و کمی برای خودم آش ریختم و نشستم به خوردن ...
با صدای سرفه ای سرم رو بالا بردم و امیر رو تو چهارچوب آشپزخونه دیدم....
وا...این چرا اینجاست؟؟؟
آهاااان....
romangram.com | @romangram_com