#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_48

مگه چی کار کردم که آبروشو بردم ...همینطوز با خودم در حال جنگ بودم که صدای زنگ تلفن منو از اون اتاق کشوند بیرون ...
مزاحما هم که ول کن نیستن....چند روزیه یه مزاحم تلفنی پیدا کرده بودیم ....
-بله؟
-.......
-بفرمایید ..
-........
- ای بابا ...مردشور هر چی مزاحمه ببرن ....
گوشی رو قطع کردم و ....
خواستم برم بازم تو اتاق که دیدم دارن میان بیرون
-اِ ... کجا ....من هنوز میوه نیاوردم براتون ..
خلاصه با تعارف و اصرارهای خالی بندیه من و انکار ها و مقاومتهاشون رفتن و کنار در بودیم که سالاری زودتر کفششو پوشید و رفت سمت کاشین ولی امیر خم شده بود و کفش پوشیدنش رو طول میداد ....ولی کاملا معلوم بود از قصده ...
بعد از کمی بلند شد و نگاهی بهم انداخت و نگاهش رو صورتم چرخید ....
امیر- مثل بچه دوساله ها شدی که غذاشون ریخته رو صورت و لباساشون ....
لبخند بدئجنس و مرموزی رو لبش بود ...
خاک دو عالم بر سرم ...پس برا همین مادر جون برام چشم غرخ میومد و صورتمو با ابرو نشون میداد ....
اصلا یادم رفت صورتمو آب بزنمو لباسامو عوض کنم ...
منم در جوابش لبخندی زدمو گفتم

romangram.com | @romangram_com