#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_47

سالاری زد زیر خنده ....
مادر جونم که مدام زبونشو گاز میگرفت ...امیر اما بی تفاوت بود ...نمیدونم شایدم کار من براش خنده دار نبود ...بود ؟؟؟ نبود ؟؟
رفتم رو تخت کنار مادر جون نشستم و سینی رو روی میز کنار تخت مادر جون گذاشتم ...
-خوش اومدید آقای سالاری ....
سالاری - ممنون دخترم ..را زحمت کشیدی نیلو جان ....
-زحمتی نبود ...بفرمایید ...
مادر جون مدام داشت بهم چشم غره میرفت و من نمیفهمیدم چرا ....اه ...
اینقدر بدم میاد کسی با چشم و چال و چشم غره با آدم حرف بزنه ...
رومو ازش گرفتم و مشغول خوردن کیک خوشمره ی دستپخت خودم شدم ....
اومممم...خیلی خوش طعم شده بود ....همیشه کیک با طعم قهوه درست میکردم و الان برای اولین بار با طعم شکلات درست کردم
سالاری و امیر هم قهوه شونو برداشتن و همراه کیک ..
مادر جون -آفرین دخترم ...خیلی خوشمزه شده ...
با نگاهی تشکر آمیز از تعریفش نگاش کردم که باز با نگاه کرنش بهم چشم غره رفت ..عصبی شدم و از کوره در فتم
-اِ ....مادر جون چرا هی اینجوری میکنی؟؟؟
با حرفم انگار که جوک تعریف کرده باشن همشون خندیدن البته خنده های مادر جون کمی عصبی بود.....
مادر جون زیر لب غرید - آبرو برام نذاشتی ..
با تعجب نگاش کردم که چشم و ابرو.یی برام اومد و منو بازم تو خماری گذاشت ...

romangram.com | @romangram_com