#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_46

لبخندی عمیق و حرص درار زدم و نگاهی بهش کردم ....نگاهمو ازش نگرفتم ....
هنوز لبخند رو لبم بود و تغییری تو وضعیتم نداده بودم که امیر خیره به چشمام به سرفش کردن افتاد و خندش آروم جمع شد ...
جالب بودا...نمیدونستم نگاهم از حرف زدن بیشتر حالشو میگیره ...خوب شد حرف نزدم و خودمو سنگین رنگین نگه داشتم ...
نگامو به سمت سالاری برگردوندم که چشمتون روز بد نبینه ...
چنان نگاه معنی دار و مرموزی به من و امیر کرد که از نگاه چند لحطه پیشم پشیمون شدم ...سرخ شدم و سرک رو پایین انداختم ..
اصلا حواسم به سالاری نبود .... نکنه فکر کنه من به امیر ... وای نه ...خدایا ....
نگاهی شرمزده و خجول یه نگاه منطور دار سالاری و لبخند رو لبش انداختم و زیر لب گفتم
-سس ...سسلام..بفرمایید
رفتم کنار و اونا بعد ازجواب دادن بهم وارد سالن شدن ...
امیر حین رد شدن از کنارم نگاهی یه صورتم انداخت ..
اهمیتی ندادم و در رو بستم و چون برای دیدن مادر جون اومده بودن راهنماییشون کردم به اتاق مادر جون ....
همراهشون وارد اتاق شدم
مادرجون باهاشون سلام و علیکی کرد و منم رفتم آشپزخونه برای آرودن یه نوشیدنی...
نمیدونستم چی براشون ببرم ...برای اولین با بود اومده بودن و میخواستم سنگ تموم بذارم ...
سه تا فنجون قهوه ترک درست کردم همراه یه لیوان آب پرتقال طبیعی برای مادر جون ....کیک شکلاتیم هم که آماده شده بود و کمی تو یخچال خنک برشهای خوشگلی کردم و تو یه طرف شیشه ایه خوشگل چیدم و رفتم سمت اتاق مادر جون ....
با لبخند وارد اتاق شدم و مثل همیشه پر انرژی ..
-یا الله ...

romangram.com | @romangram_com