#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_45

-نخیر ...هم نهار داریم هم کیک ....
مادرجون -قربون دختر گل خانه دارم برم من ..دیگه وقت رفتنت شده ....
-آی آی ...نداشتیما ...من تا آخر بیخ ریش خودتم
مادر جون- تو غلط کردی ... دختره ی ور پریده ..برو پی گکارت بذار استراحت کنم ...
خندیدم و خواستم برم که زنگ در جفتمونو متعجب کرد
مادر جون-کیه یعنی؟؟؟
-نمیدانممم....بروم ببینم کیست آن سوی در !
مادر جون - بسه دختر....جدی باش ...
رفتم سمت آیفونو با دیدن تصویر روبروم فکر کنم ابروهام از موهامم بالاتر رفت ....
آقای سالاری و امیر با یه دسته گل بزرگ ...اوه اوه ....پسر عجب دسته گلی ....جون میده برای آلرژیه من ...تو خونه برسه من رفتم بهشت زهرا ....
در رو باز کردم و از آویز جلوی در شال فسفریمو سرم کردم و رفتم اتاق مادر جون و اونم آماده و خوشگل کردم ...بله ...
در ورودی رو که باز کردم لبخند دندون نمایی زدم ولی با دین چشمای گشاد شدهشون لبخندم رفت و تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده ...
حالا اونا بودن که با دیدن چشمای گشاد من و دستام که رو صورت روغنیم لغزید خندشون گرفت ....
البته سالاری خیلی جلوی خودشو نگه داشت و نخندید ...اما این امیر ....آی حالی ازت بگیرم که تو کتابا بنویسن ...
داشت علنا و بلند میخندید ...
سالاری چشم غره ای بهش رفت ولی تو حالت امیر هیچ تغیری رخ نداد ...
من باید حال تو یکی رو بگیرم ...لبخندی عمیق و حرص درار زدم و....

romangram.com | @romangram_com