#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_35
پوزخندش جمع شد و نسیم ملایمی از کنارم عبور کرد و خشمم به خنده تبدیل شد
سالاری ما رو نگاه کرد...
سالاری -چیه....شما چرا اینجوری همو نگاه میکنید
حالا پوزیشنامون خیلی جالب بود ....
هرکی میدیدمون فکر میکرد همو دوست داریم...نمیدونستن من سایه ی اینو با تیر میزنم ....
امیر نگاهشو چشمام بود و من لبخند به لب...البته از دید سالاری لبخند بودا...از نگاه خودم پوزخند بود
امیر پوفی کشید و به باباش نگاه کرد
امیر- چیزی نیست ..من برم با من کاری ندارید
سالاری با شک نگاش کرد -حالت خوبه امیر ؟؟
امیر-بله ...خدافظ
منتظر جواب نموند و رفت ...
سالاری -این چش بود ؟؟؟
با خودش بود البته ....
خلاصه منم ده دقیقه بعد از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه ...
در رو با ریموت باز کردم و رفتم داخل ....
وارد سالن که سدم بلند داد زدم
-سلامممم عشقممم
romangram.com | @romangram_com