#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_30
جوابشو ندادم ....یعنی فکر کردم جوابی نداشت ....
نگاهش رو حس میکردم ....
یه آن سریع نگاش کردم که با هول نگاهشو ازم گرفت
شروع کردم به خندیدن...
اخمشم نمیتونست این خوشی رو ازم بگیره ....چه قشنگ مچشو گرفتم ...
نگاش کردم که خیره تو چشمام بود ...لبخند محوی زد که خندم رو جمع کرد....آروم آروم خندم تموم شد و ابروهام رفت بالا...
اونم با دیدن حالتم سریع تغییر موقعیت داد و اخم کرد ....
ای بابا ..کتمان کن...ولی من دیدم که بهم لبخند زدی....
......
وقتی وارد اتاق سالاری شدیم سالاری به امیر گفت بعد از نهار اتاقمو نشونم بده
نهار نبرده بودم ولی همه نهار داشتن...همه تو آشپزخونه سر میز بودن که من مثل اون بچه یتیما داشتم بهشون نگاه میکردم...
سالاری -مش رحیم یه بشقاب تمیز بهم میدی؟؟
مش رحیم-بله آقا شما امر بفرما
سالاری بشقاب رو گرفت و از ماکارونی خودش توش ریخت و گرفت سمتم
باتعجب نگاش کردم
سالاری لبخندی زد -بیا نیلوفر جان...
-نه...ممنون...من گرسنه نیستم
romangram.com | @romangram_com