#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_23
-این چه حرفیه ... ایرادی نداره آقای سالاری ...شرمندم نکنید
سالاری لبخندی زد -درست مثل پدر خدا بیامرزتی دخترجون ... رفتارتو میگم...ولی چهرت...درست مثل مادر خدابیامرزته...کاملا ...انگار خود آنارو دارم میبینم
تعجب کردم....چشمام گرد شد ...مگه مامان بابا رو میشناخته؟؟
امیر هم تعجب کرده بود ...حالا اونو نمیدونم چرا ...
چشمای گردمو که دید
سالاری خندید-درست مثل پدرت تعجب میکنی....تعجب نکن نیلوفر جان... من و پدرت و نوروزی از دوستای چندین ساله بودیم...ولی چند سالی میشه از هم دور افتادیم...منم ایران نبودم وگرنه ....اصلا ولش کن ...چی دارم میگم...
فکر کنم اشک حلقه شده تو چشممو که دید بقیشو نگفت
سالاری-آرش بهترین دوستم بود ...درسته رفت و آمد خانوادگی نداشتیم اما .... هی...ولی تو خیلی شبیهشی ...همیشه از تو میگفت ...عکست همیشه ی خدا رو میز کارش بود ...
اشکم ریخت
با دستم مهارش کردم ...
سالاری- ناراحتت کردم عزیزم؟؟
لبخند تصنعی ای زدم و
-نه...مشکلی نیست...
اما خدا میدونه چه حالی داشتم ...مرگ مادرم تو اوج کودکیم همه چیزمو گرفت و مرگ بابا دو سال قبل نابودم کرد ...
اگه مادر جون نبود ....
خدایا شکرت که مادرجون و دارم
سالاری داشت رو برگه چیزی مینوشت
romangram.com | @romangram_com