#محاق_پارت_9
از عطر مخلوط شده با بوی افترشیویش، می توانم تشخیصش بدهم.
از کسی که دقیقاً سایه اش به پشتم رسیده، می توانم تشخیصش بدهم.
دستش به بازو رسیده تن من جلو کشیده می شود، ریموت را در دستم فشارِ محکمی می دهم، صدای باز شدن قفلِ در ماشین به گوش هایم می رسد.
صدای قدم های نفر دوم هم نشان از وجود میثم می دهد.
میثمی که درست روبه روی واحد من، ساکن بود.
کنارگوشم لب می زند:
ـ کدوم جهنم دره ای رفته؟
و "جهنم دره" را بد تلفظ می کند. حرص، عصبانیت از همین جمله کوتاه چکه می کند. هما بود و مهربانی هایش؛ اما حالا بازویم را می فشارد، عصبی شده است، دندان روی هم می ساید و ته مانده ی نیرو من باید به نیلوفر برسید.
میثم از مقابلم می گذرد و سمت ماشینش که با چندفاصله از ماشین هما پارک شده است، می رود.
هما بازویم را دوباره فشار می دهد، دستش ماهرانه از بازوی دیگرم تا به مچ دستم و لمس تاچ گوشی ام می رسد.
آرنج را تا کرده، در یک حرکت انتحاری درون شکمش می کوبم، میان هوا در ماشین را باز می کنم و نمی دانم چگونه از جسم مچاله شده ی همایون با روشن کردن ماشین می گذرم.
می دانم همایون دوسال پیش عمل سخت پانکراس انجام داده و من بد جایی را نشانه گرفتم. سر بچه بازی های نیلوفر دارم با همایون بد تا می کنم، همایون نگران شود که بچه بازی نمی شناسد؛ درجا تو را می کُشد.
با روشن شدن صفحه گوشی ام جی پی اس صفحه ی ماشین را فعال می کنم.
romangram.com | @romangram_com