#محاق_پارت_8
دوباره اشکش دم مشکش قیل و قال راه می اندازد:
ـ بخدا یهو شد. نمی دونم چه جوری اومد.
لب می گزم و من می دانستم او می آید و دلش برای یار گذشته تنگ شده می شود، دلش برای خنده ها، برای دست گرفتن های هم، برای قرارهای قایمکی و شاید بوسه های پشت درخت کاج...
من بودم با تمام خاطراتش بودم و تمام این بودن ها آزارم می دهد.
درآسانسور باز می شود و نگهبان از تنه ام بی نصیب نمی ماند و با شوک نگاهم می کند.
سر فرصت او را هم باید مستفیض کنم، مستفیض نگاه های مسخره حال بهم زنش و شاید خودشیرینی های یکی در میانش.
ریموت را در دستم فشار می دهم:
ـ لوکیشن بده... هما پِی من میاد.
میان شلوغی ماشین ها بالاخره سفیدی ماشین همایون را می بینم.
قدم تند کرده با این دمپایی های لاانگشتی خودم را به ماشین می رسانم، چراغ های پارکینگ ناگهان روشن می شود ومن همان جا می ایستم.
از قدم های محکمش می توانم همایون را تشخیص بدم.
از تق تق فندک چوبی کادویی نیلوفر، می توانم او را تشخیص بدم.
romangram.com | @romangram_com