#محاق_پارت_7
با ابروهای بالا رفته و چشم های سرخ از خوابش نگاهم می کند. خسته بود، از نیلوفر، از کار، از بیماری مادرش، از حال بد من... این مرد زیادی خسته بود.
نمی ایستم تا از زیر زبانم حرف ها بکشد، تنها گام هایم را به آسانسور می رسانم و خودم را در قوطی فلزی محفوظ می کنم.
گوشی ام زنگ می خورد و عکس نیلوفر نقش می بندد، دستم را روی دکمه پارکینگ می گذارم و محکم فشارش می دهم.
دکمه قرمز می شود، تماس را برقرار می کنم:
ـ چته؟
پر استرس حرف می زند:
ـ حالش بده، مستی زده به سرش.
کلافه پوفی می کشم و با گوشه پایم ضربه ای به در آسانسور می زنم:
ـ به من چه؟ من مست شناسم یا خانواده ام مستون بودند؟
عصبی و پرحرص داد می زند:
ـ جون به جونت کنند بیشعوری!
مشتی به دیواره ی آسانسور می زنم و شالی که سُرمی خورد برای افتادن را، مشت می کنم و جلو می کشم:
ـ نیلو فقط همون جا باش، دل سیر می خوام بزنمت.
romangram.com | @romangram_com