#محاق_پارت_10

تمام ماشین بوی چوب می دهد، چوبِ تر شده و هیزم سوخته، از همان اول که دیدمش، همایون همین بو را می داد، عطر خاصی داشت و کسی این اطراف نبود که بوی چوبِ تر شده و سوخته های هیزم دهد و شاید میان این ها، بوی شکلات تلخ ببپیچد.

ادکلن های گران قیمت نمی خرید،کلاً حواسش به خرجش بود، تنها خرج گرانش همین ماشین زیادی خوش فرمانش است.

خداکند میثم سیریش همایون نشود و دنبالم راه نگیرد، که البته از او بعید نیست.

آیینه را تنظیم می کنم و در سکوت تاریک، خیابانِ خلوت را می گذارنم. ماشین های اندکی در خیابان در حال گذر است و چندتاییشان زیادی کند می رانند.

از لرزش دوباره گوشی ام عصبی می شوم، امشب همه اش زنگ پشت زنگ بود، چه خبر است؛ نمی دانم!

شماره ی ناشناس را که می بینم، ابروهایم بالا می رود و چشم هایم تا باز شدن پیامک تنگ تر می شود. نگاهی به پیام می کند و پشت بندش إم إم إسی سر و کله اش پیدا می شود. به عکس نگاه می کنم و دیگر عصبی شدنم دست خودم نیست. مزاحم همیشگی با عکس هایی که شاید برای ترساندن و لذت بردن خودش باشد.

همان پیراهن گلبهی با طراحی های خوشه های انگور قرمز را به تن دارم، شلوار جین و عینک دودی قهوه ای تیره و او همه جا هست.

هست که عکس هایم را برایم می فرستدد و شاید از ته این ماجرا می ترسم.

از این عکس ها، از پیام های یکی در میانش و شاید پیشنهاد یک شب ماندن در کنار هم بودن را دارد!



پوزخندی می زنم و برای گریز از تمام عکس ها و پیامک هایش، دکمه کناره ی گوشی را محکم فشار می دهم. لعنتی زیر لب زمزمه می کنم.

پنجره نیمه باز ماشین را بالا می دهم و بخاری را بیشتر می کنم، با این تیپ خز و خیل، درون این سرما، سر احمق بازی های نیلوفر، دارم خودم را بیچاره می کنم.

چهارصبح پرواز دارم و الان که یک نصفه شب، خیابان های تهران را کنکاش می کنم، از شیشه دودی ماشین، به نورهای رنگی نگاه کوتاهی می کنم.


romangram.com | @romangram_com