#محاق_پارت_11

لب پایینم را به دندان می گیرم و با دست آزادم پیشانی پر دردم را لمس می کنم، از سر شب با آمدن همایون تمام عصب های دردم فعال شده اند، انگار یکی درون مغزم جیغ می زند،گذشته ام مثل؛ پوتک در افکارم ضرب گرفته شده اند.

آهی می کشم و صدای بوق بوق جی پی اس بلند می شود، مکان مورد نظر چراغ سبز را چشمک می زند. مانیتور را لمس می کنم و صدای اعصاب خرد کن، قطع می شود.

به تابلوی آبی رنگ سر در کوچه نگاه می کنم؛ بن بست پنجم!

دولبه ی سویشرت را لمس می کنم و دستم را به زیپ می رسانم، زیپ را بالا می کشم و نفسی گرفته، در ماشین را باز می کنم.

اطراف را نگاه می کنم و آسوده خاطر از نبود کسی، پا به بیرون می گذارم.

سوز سردی از پاچه های گشاد شلوارم عبور می کند و تنم را می لرزاند، کلاه سویشرت سفیدم را روی سرم می اندازم و ماشین را قفل می کنم.

گوشی در دستم می لرزد، دستم را که بالا می آورم متوجه لرز دستم می شوم، ناخن هایم از وجود سرما کبود شده اند و رگ های دستم بیرون زده اند.

هوا، هوای برف آمدن و سوزهای شدید استخوان سوز بود، از آن مدل سرماها که یخبندانش تو را مجبور به ماندن در خانه می کند.

بالرزش دوباره گوشی، نگاه از پلاکارد نشانه ی کوچه می گیرم و تماس را برقرار می کنم:

ـ کدوم قبرستونی ای؟

گریه می کند:

ـ وای فکر کنم؛ مُرده!

ابروهایم بالا می پرد:


romangram.com | @romangram_com