#محاق_پارت_12

ـ چی میگی واسه خودت؟

گریه اش شدت می گیرد و صدایش زمان گریه، جیغ دار می شود:

ـ نفس نمی کشه بخدا...

قدم تند می کنم و از روی جوب می گذرم، وارد کوچه می شوم.

درخت های قامت بلند،تمام تیره برق ها رو پوشانده، چشم های گشاده شده ام را تا به انتهای کوچه می رسانم:

ـ نیلو کجای کوچه ای؟

با هق هق در گوشی نجوا می کند:

ـ ماشین مشکی وسط کوچه، بیا زود باش.

گوشی را درون جیبم پرت می کنم و سوئیچ را هم کنارش می اندازم. قدم تند می کنم و با آن لاانگشتی ها پنبه ای می دَوَم.

چراغ های برخی از ساختمان ها روشن است و نشان بیدار بودنشان است.

دوطرف کوچه پر از درخت های کاج قامت بلند است، خانه هایی با متراژ بالا و ساختمان های چند واحدی نشان از بالا شهر بودن این مکان را می دهد.

ماشین ها به ردیف پارک شده اند و نیمی از آنان در پارکینگ ساختمانی فرو رفته اند، جلوی در خانه ای،مردی با ماشینش ایستاده بود و دیگر کسی نبود، همه جا تهی و خالی و بسیار سرد بود.

سرآستین سویشرتم را جلوتر کشیدم و انگشت هایم را داخل می برم، سوز سرما از پوست صورتم می گذشت و تمام صورتم را سوزن سوزن می کرد.


romangram.com | @romangram_com