#محاق_پارت_13
خودم را به ماشین شاسی بلند می رسانم و تقه ای به شیشه ی دودی اش می زنم. چند ثانیه نمی گذرد که درعقب باز می شود، نیلوفر سر به بیرون می کشاند.
چهره اش حشتناک شده است، تمام آرایشش بخش و پلا شده اند. تلی از سیاهی زیر چشم هایش رسوب شده است، پریشانی موهایش به دست باد می افتد و شالش عقب تر می رود، قهوه ای موهایش در زیر نور تیر برق دیده می شود، سرم را کج نمی کنم تا فرد کنارش را ببینم، خودم می دانم؛کیست!
مچ دستش را می کشم، عصبی شده ام، از او، از این سوز، از این ماشین شاسی بلند که با پول یک شبِ به آن مرد رسیده است.
نیلوفر تلو خوران از ماشین پیاده می شود:
ـ حال عرفان خوب نیست، تورو خدا کمکش کن.
انگار خروارها درد در سینه ام می پیچد که بی مهابا سیلی ای به صورت نیلوفر می زنم، دست هایم لرز دارند درست مثل؛ چشم های نیلوفر!
مات می ماند و میان کوچه با دست های شُل شده نگاهم می کند.
ازبین دندان های قفل شده ام می غرم:
ـ من دردم همایون و دعواهاش نیست آشغال. دردم تویی که هنوز دنبال این پسره موس موس می کنی، دردم اینه؛ بیچارگی من و خودت رو می بینی و باز چسب این مرتیکه زن دار شدی، دردم این نیست که بهت اعتماد کردم و این شد جوابم، دردم این ها نیست، دردم تویی عوضی! می فهمی شدی یکی از دردهام؟
چشم های خوش رنگش ازهجوم گوله های اشک براق شده اند.
شالم عقب رفته است و باد بی رحمانه خودی نشان می دهد.
نفسی می کشم و با پشت دست پیشانی ام را فشار می دهم، کاش نمی گذاشتم تا به مهمانی برود، کاش خودم هم می رفتم و بی خیال خستگی می شدم، کاش کمی او به من فکر می کرد، کمی به حرف هایم گوش می داد، کمی فقط، کمی!
romangram.com | @romangram_com