#محاق_پارت_14
چشم هایم را روی هم فشردم و به نیلوفر نگاه کردم، نگاهم نمی کرد.
آبی نگاهش به پشت سرم گیر افتاده بود و چیزی در مردمک های چشم هایش تکان می خورد.
و چشم های من گشاد می شود، دلم هُری می ریزد و سویشرت را می خواهم بیشتر به خودم بچسبانم، امشب با این سرمایش دَمار از روزگارم در آورده است.
این هم شد استراحت من، این هم شد یک شب بی دردسر...
سر و ته قضیه را که بخواهم جمع کنم می شود؛ عرفان! عرفان سجادی با همه دبدبه کبکبه ای که امشب مست در ماشینِ شاسی بلند از حال رفته است.
نیلوفر چند قدم بلند بر می دارد و بازویم را به دست می گیرد. دکمه های پالتوی آبی تیره اش باز است و پیراهن بافتنی سرمه ایش را می بینم، دست های ظریف سرخ شده از سرمایش را بیشتر دور بازویم می فشارد وآهسته سته لب می زند:
ـ وای همایونه همایونه...منو می کشه.
بازویم از دست ناخن های بلندش به درد می آید، سرش را در پشت شانه ام مخفی می کند:
ـ قول میدم دیگه اسم عرفان رو هم نیارم.
و حرف هایش باد هواست، او عرفان را فراموش کند؟ آن مست بی سر و پا را؟ آن قد و قامت دیلاق زیادی نسانس را؟ خاطرات را چه؟
صدای سایش لاستیک های ماشینی باعث چرخش بدنم می شود، نیلوفر هم، همراهم می چرخد و سرش بیشتر در پشت شانه ام مخفی می شود.
آب دهانم پرصدا قورت داده می شود، همایون را همراه میثم می بینم، سالم است و پالتوی چرم کوتاهش او را خشن تر نشان می دهد، موهای خوش رنگ قهوه ایش با هر وَزِش باد تکان می خورد، لَختی موهایش تا گردنش می رسد و حالت شُل و وِلی دارند، جذاب نبود؛ لباس های تیره جذابش می کرد.
قهوه ای روشن چشم هایش دیده نمی شود؛ اما موهایش را دوست دارم، همان هایی که وسیله بازی دست هایم می شد، همان بلندی های تا گردن لختش که روزی چهل گیسش کردیم و عکسش شد؛ خاطرات روی گوشی موبایلمان.
romangram.com | @romangram_com