#محاق_پارت_15

میثم خونسرد سر در گوشی دارد و تنها او را همراهی می کند.

درماشین دومِ پشت سرشان باز می شود و چشم های من تا حد ممکن باز می شود، چیزی در دل من هم، عزلت نشین ترس می شود.

همایون انگار می خواهد تمام این شیطنت های قایمکی را خاتمه دهد، تمام قرارهای یکهویی و پیامک های عاشقانه قلب دار را...

همایون امشب را نمی شناسم، این همه غضب در ذاتش نبود، انگار منِ داغان را دیده است.

همین امروز مرخصی و استراحتم را که زهر کردند این یکی هم رویش، چیزی نمی شود، لااقل سفر هایم آرام تر و فکر هایم کمتر می شود.

نیلوفر با ترس تنها زمزمه می کند:

ـ وای نه، وای خدا!



دست هایم از هجوم سوز سرما به خشکی رسیده است و بی حس شده اند.

انگار امشب از قصد خلوت تر و پر سوزتر شده است، این همایون بود که می خواست همه چیز را تمام کند، انگاردیگر طاقتش طاق شده بود!

همایون گام های بلند برمی دارد و میثم بالاخره بی خیال گوشی اش می شود، درون پالتوی پنبه ای قهوه ای تیره اش هیکلی تر به نظر می رسد.

موهای بی حالت ژل نخورده اش، زخمتش کرده است.

نیلوفر دستش را به دستم می رساند، از گرمای دستش کمی حالی به حالی می شوم و او دستم را به داخل جیب پالتویش می رساند.


romangram.com | @romangram_com