#محاق_پارت_16
ـ هیچی نمی گی، لال خدادادی می شی.
تند تند سرتکان می دهد و من قدمی برمی دارم.
همایون خونسرد و آرام بود، مثل؛ همیشه، مثل؛ تمام این سال ها، مثل؛ روزهای کنار هم بودنمان، مثل؛ شروع زندگی جدیدم!
بی حوصله بود، این را از مردمک چشم هایش می فهمیدم، همه جا را نگاه می کرد إلا من یکی را، کلا از چشم هایش محو شده بودم.
نمی توانستم دست هایش را ببینم؛ ولی ممئناً دست هایش مشت شده اش و یک تو دهانی برای من کنار گذاشته است.
نگاهم از سرشانه های همایون به پشت سرش رسید، زن با آن کفش های پاشنه بلند، لوندی می کرد، زیبا بود و مجلل!
یک قدم فاصله را بر می دارد و دست زن پر شتاب بالا می آید.
نیلوفر بیشتر از قبل سر به کِتفم می کوبد، دست زن را همان بالا می گیرم و مشت می کنم:
ـ زنشی؛ اما زن بودن بلد نیستی. اسمتون توی شناسنامه همه؛ ولی هیچ کدومتون به درد زندگی نمی خورید. اون گند زد به زندگی خودش و نیلوفر.
انگشتر بزرگ درون انگشتش، کف دستم را آزار می دهد. سنگینی نگاه همایون تا پشت پلک هایم می آمد و من شرمنده اش بودم، شرمنده آن ضربه فنی درون شکمی که امشب مانع خوابش می شود.
امشب کلاً خوش نیست، من خوش نیستم، عرفان خوش نیست، نیلوفر که گفتن ندارد. دلم می خواست؛ اینجا را ول کنم و سراغ جایی آرام روم؛ اما این مسئله باید تمام می شد. عرفان یک نفر بود؛ اما آتشش دامان همه را می گرفت.
زن چشم های فراخ عصبی آرایش شده اش را به من می دوزد:
ـ یه دختر هجده- نوزده ساله چی از جون شوهرم می خواد هان؟ نکنه امشب هم برنامه تخت خواب و...
romangram.com | @romangram_com