#محاق_پارت_17
دستم بد تو دهانش خورد، این روزها دستم زیادی هرز شده است، برایم مهم نیست حق می گفت یا غیر حق، دهانش آب کشی نشده است.
مگر چند نفر در زندگی ام وجود داشتند که این زن می خواست؛ یکی شان را به باد ترحم بگیرد؟
می فهمیدمش، لرزش چشم هایش را، سرخ شدن پوست صورتش، همه را می دیدم، می فهمیدم. او هم امشبش خوب نیست!
دلم می خواست تا می شد زیر مشت لگد بگیرمش، نمی دانم کجا زندگی من، مقصر بود؛ ولی سیر دل، زدنش را مشتاق بودم.
اگر هایی در دلم ردیف می شوند که مهم ترینش به اسم اوست. او اگر نبود، او اگر پول نداشت، او اگر برنده نمی شد، او اگر....
امان از این زن، امان از تمام عشوه هایش، امان از مارک های آویز پالتو و شال بافتنی شکلاتی اش، امان از عینک طبی ظریفی که چشم های مشکی وحشی اش را محفوظ کرده اند.
یک قدم بر می دارم و انگشتم را تهدید وار جلویش تکان می دهم:
ـ سی سالته و هنوز بلد نیستی حرف بزنی. نیلوفر از تویی که معلوم نیست چندنفر توی اون هتل مسخره دستمالیت کردن، سالم تره، سالمه که با پول آدم نخرید. تف به غیرت اون عرفان عوضی که نیلوفر رو فروخت به یه عشوه نازی مثل تو که تمام چَم و خم زنونه گیت از پالتوت بیرون زده.
همایون بازوی نیلوفر را می کشد. با اخم نگاه می کنم، ابرویی برایم بالا می اندازد و کم کم دستش شل می شود.
همایون پلک روی هم فشار می دهد و می دانم همه درد هایش را می دانم، همه دلیل ها و همه نگاهش را می دانم، می خوانم، می شناسم.
زن لب می جوید، دل من سرکه می جوشاند و نیلوفر را خدا بگم چه کارش نکند!
گوشواره های بزرگ حلقه ای اش از شال بافتنی اش بیرون زده بود و برق طلاییشان چشم می زد.
romangram.com | @romangram_com