#محاق_پارت_18
نیلوفر بیشتر مرا به خود می فشارد و زن پرخاشگر می خواهد سیلی ای نثارم کند که همایون او را به عقب پرت می کند، امشب همه مان فشارهایی را تحمل می کنیم که قابل انکار نیست، آن زن و تصور همسرش کنار نامزد قبلی، همایون و چشم های خسته ای که کمی متعجب است، میثمی که گم شده و منی که لَش شده ام و حال هیچ کاری ندارم.
همایون خودش را جلوی من می کشد:
ـ شوهرت رو جمع کن. جمعش نکنی خودم جوری جمعش می کنم که کل خاندانت پای بی آبروییش جون بدن.
زن لب های درشتنش را روی هم فشار می دهد:
ـ به خواهرت بگو؛ پاشو از زندگی من بیرون بکشه، فهمیدی بچه؟
"فهمیدی بچه" را با پرتاب چشم هایش سمت نیلوفر می گوید.
نیلوفر بیشتر جمع می شود و کنار گوشم ناله می کند:
ـ ازم گرفتش! همیشه همه چیزم رو گرفتن.
تنها نگاهش می کنم، حرفی ندارم، از او متنفرم، از آن مرد متنفرم، از امشب بیشتر از همه چیز متنفرم.
کاش چهار صبح شود و من به پرواز برسم، شاید در صعود هواپیما خوابم ببرد و فکر نیلوفر، فکر ارکیده، فکر همایون، فکر عرفان نباشم.
میثم که سمت ماشین عرفان رفته بود، برمی گردد. به همایون نگاه می کند:
ـ قرص سنگینی بالا انداخته؛ اما حالش خوبه.
به زن نگاه می کند، نزدیک تر می رود، شال افتاده ی زن را جلوتر می کشد:
romangram.com | @romangram_com