#محاق_پارت_87
لب هایم را روی هم فشار میدهم:
ـ اون روزی که نیلوفر کفتر جلد من شد، عرفان خط و نشون برات کشیدم که ته دنیا بری این دختر خاطر خواهت هست، گفتی چی؟ گفتی نوکرشم، بابا نداشت من نوکرشم! کو؟ احمق نوکر نشدی هیچ، رفتی یه توله هم پس انداختی مرتیکه.
آهسته در گوشی بغضش می شکند و من وسعت بغض یک مرد را تنها در همایون درک می کردم. این مرد برای من مُرد. داشتم باورش می کردم که باورم را شکاند و شکسته هایش در پای نیلوفر رفت.
نیلوفر گوشی را از دستم می کشد و چشم های من گرد می شود.
لب روی هم فشار می دهد و گوشی را روی بلندگو می گذارد:
ـ عرفان! من دوست دارم! داشتم و پاش موندم...
عرفان پر صدای نفس می کشد:
ـ نیلو! به جون خودت که یه تار موت...
نیلوفر آب بینی اش را بالا می کشد:
ـ نه گوش کن! عرفان سنگ قبر نداری تا برات فاتحه بخونم؛ اما برام مُردی! همون روز که فهمیدم بی محرمیتی ور دل اون زنیکه...
لب هایش را گاز می گیرد و من شانه هایش را می گیرم.
ـ عرفان، زندگیم هر چه قد سیاه بود، فکر می کردم سفیدش می کنی؛ اما نشد، نذاشتی! پول برات مهم بود و شرکت ارثی که مهم شد و من شدم چی؟ من چی اخه از اون زنک کم داشتم؟
جیغ می کشد:
romangram.com | @romangram_com