#محاق_پارت_86

ـ زندگی من چی هست که پات همش وسطشه؟ به من بگو کجای زندگیم خوش بوده که تو عوضی هی می خوای بد و بدترش کنی؟

او هم داد می زند، جوری که گوش هایم کمی تار می شوند و صدایش کمرنگ تر می آید:

ـ تو، تو پامچال، تو کل عشق و عاشقی منو می دونستی! چرا؟ چرا نمی ذاری؟ چیو می خوای ثابت کنی؟

دستم روی ستون مشت می شود و از بین دندان های کلید شده ام گفتم:

ـ هی هی، تو زن داری، زنت حامله ست! داری بابا میشی. بهت بد نگذشته عرفان. نگذشته آشغال... نیلوفر رو ولش کن! تموم شد! دیگه تموم شد. یک بار هیچی نگم، دوبار لال بمونم، بار سوم، چشم می بندم و آبروت رو می برم. می دونی چه آبرو بری هستم که؟

https://t.me/Roman_Sedna





#پارت_سی_و_دو

#پارت_32

نفسی عمیق می کشد:

ـ من دوسش دارم. مجبور شدم. بخدا مجبور شدم، باید بالا سرم بود.

صدایم دوباره بالا می رود و از صفحه تی وی نیلوفر را می بینم. گوشی به دست جلوی در اتاق ماتم زده ایستاده است.


romangram.com | @romangram_com