#محاق_پارت_85
دستم را به جیبم می رسانم:
ـ زنگ بزنم بهش؟ حرف بزنی ببینی ولت نمی کنه؟
سرش را تکان می دهد و من بی حواس با عجله شماره اش را می گیرم. یک بوق به دو نرسیده، صدای آرام همایون می آید:
ـ جان؟
گوشی را به گوشم می چسبانم و با بغض لب می گزم:
ـ هما،با نیلوفر حرف بزن...
گوشی را دست نیلوفر می دهم و خودم را جمع و جور می کنم.
گوشی را که می گیرد، بابغض حرف ها را تکرار می کند. یک بار تکرار می کند به تکرار دوباره نرسیده از اتاق بیرون می آیم.
آهی می کشم و به کنار دیوار اتاق تکیه میدهم، خدایا دنیایت را شکر؛ اما این رسمش نیست. من همه چیزم را بعد ارکیده باختم، حالا که ایستاده ام، این یکی را هم ازم نگیر.
دستی روی چشم هایم می کشم و بوی خونِ روی دست هایم را استشمام می کنم. سمت تلفن خانه می روم و از روی اپن بر می دارمش. کمی فکر می کنم و شماره ی او را می گیرم. مسبب این همه جنجال، همانی که گره کور زندگی شده بود و بلای جانی که نفس نمی کشید.
صدای پیشواز مزخرفش را گوش می دهم و با پایم به کنار ستون پذیرایی ضربه هایی می زنم. پوست لبم را می گزم. شوری خون را که می چشم، ول کُن لب هایم می شوم و گوشه ناخن هایم را درگیر دندان هایم می کنم.
ـ بله؟
داد می زنم:
romangram.com | @romangram_com