#محاق_پارت_84

ـ می سوزه، می سوزه پامچال. اومد جلوم، دست کشید رو قفسه سینه ام، دست کشید روی چشمام، موهام رو لمس کرد. می سوزه!

چنگ محکم تری می زند، میان دست های خون آلودش، تار به تار موهایش تنیده می شود:

ـ چرا نمی میرم؟ زمستون سرده من چرا نمی میرم؟ وای من...

انگار به عمق ماجرایی پِی می برد. ضربه ای به گونه اش می زند:

ـ وای خدا، ولم کرد! دوباره، دوباره، دوباره... چه قد ول شدم که هر وَری میرم ولگرد می شم.

لب روی هم فشار می دهم:

ـ هیش، هیش... دستات رو ببین. حیفِ حیفشون نکن. موهات رو حیفشون نکن. توکه خوب بودی!

روی تخت دراز می کشد و من بالشت را زیر سرش می گذارم، مچ دستم را می گیرد:

ـ از اینجا بریم، بریم خونه همایون. همایون دوستم داره! خیلی دوستم داره. اونم ولمون نکنه؟ ولمون کنه، وای من... می میریم. دوباره می میریم.

پر بغض دست هایش را با بلندای شالم تمیز می کنم:

ـ نه، آروم باش. همایون ولمون نمی کنه.

دست روی سینه اش می گذارد:

ـ من نحسم، منو ول می کنه.


romangram.com | @romangram_com