#محاق_پارت_81
دستم را به سرم می رسانم و از روی کلاهم، سرم را می خارانم.
صدای ناله ی خفیفی می شنوم، کمی چشم هایم را تنگ می کنم و کلاه بافتنی ساده ام را از سرم بر می دارم.
ـ همایون؟ نیلوفر؟
قدم هایم را سمت اتاق نیلوفر بر می دارم. همایون صبحی به سرکار رفت، بیچاره از اینجا می کوبید و تا خود رشت می رفت.
همه اش تقصیر من بود که بند خانه و زندگی ام شده است.
جلوی در اتاق که می رسم، دست دراز می کنم و پالتوی پنبه ایم را روی دسته ی مبل می گذارم. تقه کوتاهی به در می زنم و سرم را به داخل می برم.
با تعجب به نیلوفر نگاه می کنم. با چاقوی به جان دیوار افتاده است.
در را تا انتها باز می کنم.جلوتر و جلوتر می روم. به تخت خوابش که کنج دیوار است، می رسم. دست که روی شانه اش می گذارم، هراسان می چرخد.
نگاه متعجبم به دست های خونی اش می افتد.
رگه های سطحی ای روی تمام دست هایش تراش خورده است. متعجب دستم را سمتش می برم و او لرزان، چاقوی جیبی را پرت می کند و دست هایش دور گردنم حلقه می شود.
دست هایم را پشت کمرش به حرکت در می آورم. آرام نوازش می کنم:
ـ چی شده؟
نفس های تندش کنار گوشم بیشتر می شود:
romangram.com | @romangram_com