#محاق_پارت_82
ـ میـ...شهـ...
نفسی گرفته،لرزان تر ادامه می دهد:
ـ من دارم... فراموششـ.... می کنم، نه؟
دستی روی موهایش می کشم:
ـ آروم،آروم. درست بگو؛ چی شده؟
دست های خونی اش را لمس می کنم، نگاهم از پس شانه اش روی دیوار می افتد. نام "عرفان" بیشتر از چندبار نوشته شده بود. با تعجب به خون های رد انداخته روی دیوار نگاه می کنم.
باد کمرنگی از در نیمه باز تراس به داخل تراوش می کند. لرزی می کند و من پتو را از تاج تخت به دورش می رسانم.
ـ عرفان اومد اینجا!
گردنم را چنان عقب می کشم که صدای جابه جایی مهره هایم، خودم را هم می ترساند.
چه بر سر این دختر آمده است؟ تازه از لاکش بیرون زده بود.
شده بود؛ کفتر باران خورده...
ـ در رو محکم روش بستم، دست به یقه شدم. جیغ زدم، گفتم؛ نمی خوام. گفتم؛ برو پِی زندگیت مرتیکه آشغال. من بهش گفتم. پامچال من هی گفتم، هی گفتم و اون هی عقب رفت، هی عقب رفت. در رو نبستم. جلوی در نگاهم کرد. اونقدر نگاهم کرد که فهمیدم؛ میره، برای همیشه میره. من... آخ پامچال سینه ام می سوزه...
https://t.me/Roman_Sedna
romangram.com | @romangram_com