#محاق_پارت_80

https://t.me/Roman_Sedna





#پارت_سی

#پارت_30

شالت عقب رود، بی حیا می دانند!

امروز را همین آدم ها می توانند زهر کنند، فکر فردایت نباش، آدم ها چیزی به اسم بشریت را گم کرده اند!

بی خیال به نگاه خیره مرد، سریع در خانه را می بندم و با سرمایی که در بدنم جا مانده، کنار شومینه می ایستم. دست هایم از سوز امروز سرخ شده است.

بعد سفر آخرم، مرخصی طولانی مدتم تصویب شد. بیشتر از دوهفته وقت استراحت، ولگردی، خواب ،مهمانی و... داشتم.

دلم می خواست دل سیر کتاب بخوانم و روی پای همایون به خواب بروم.

اصلاً هیچ چیز همایون خوب نبود، جز کتاب خواندنش، پا روی پا می انداخت، عینک طبی می زد و با آن انگشت های کشیده، هر سطر را ورق می زند.

جایی در حس فرو می رفت و غرق می شد، جایی هم که از آن قسمت خوشش نمی آمد، با بد عنقی می خواند و یک فحش به نویسنده می داد.

همایون کتاب که می خواند، یکی باید کنارش جا خوش می کرد و فقط نگاهش می کرد. وسط بلند بلند خواندن کتابش، بی مقدمه ساکت می شود و در دل کتاب را می خواند و تو می ماندی و ادامه ای که در دل همایون گم می شد!


romangram.com | @romangram_com