#محاق_پارت_78

باز دوز حرص در تنم بالا پایین می رود مثل؛ ذرت در تَه قابله ای بالا پایین می پرم و سعی می کنم؛ اصلاً عین خیالم نباشد.

نزدیک می روم،آنقدر که پاهایم به پای چپش که روی میز است بر خورد می کند. با لذت تماشایم می کند:

ـ خب؟

خم می شوم، به کش روی موهایش نگاه می کنم، شبیه کش پول به نظر می آمد.

به افکار پلیدم اجازه عقده گشایی می دهم. با خشونت دستم را روی پیشانی اش می گذارم و سرش را بالا می آورم. لب هایش در جنگ با خنده است. زبانش را روی لب هایش می کشد:

ـ بذار آمادشون کنم.

خدای من! خدا از دست این انسان هایت کجای بیابان سر بگذارم؟وای خدا این مردک بی قواره تا چه حد می تواند بی حیا باشد؟

چنگی به موهایش می زنم، لذت تا چشم هایم رسوخ می کند. با بی تفاوتی، سیگاری آتش می زند و با خونسردی چشمک می زند:

ـ میگن؛ دخترا بوی سیگار و عطر تلخ دوست دارند، فکرش رو کن با بوسه ی تو چه شود! مگه نه؟

چنگم محکم تر می شود و موهایش را می کشم. اخم می کند و این؛ یعنی درد کشیده است.

حوصله ام را سر نبر، اعصابم را با آب روغن هم نزن، امشب من دوز بی قراری هایم بالا زده است، تو را دیگر کجا اعصابم بچپانم؟

در چشم هایش زل می زنم، به رگ های کمرنگ قرمز در چشم هایش زل می زنم. سیاهی در تنم خیمه می زند:

ـ راهت رو کج کن پسر! اومدی این جا خوش بگذرونی؟


romangram.com | @romangram_com