#محاق_پارت_77
آهسته می خندد:
ـ هی، آروم باش. یه گوشیِ ها!
https://t.me/Roman_Sedna
#پارت_بیست_و_نه
#پارت_29
دست به جیب شلوارک بی ریختش می برد و موبایل کوچکم که صفحه اش خش های نامفهومی داشت را سمتم پرتاب می کند.
عصب های چشم هایم می پرند و لب هایم را می دوزم تا فحشی ندم.
با دست های مشت شده می ایستم و بی حرف عزم رفتن می کنم که پا رو میز می گذارد:
ـ جوابم رو ندادی!
با ابهام نگاهش می کنم. خط چشم هایش برایم به شوخی جوهر پخش می کند. لب های نیمه درشت قهوه ایش را دوباره تکان می دهد:
ـ نظرت راجع به....
romangram.com | @romangram_com