#محاق_پارت_75

بی اهمیت به او، سمت اتاق مجزا می روم. بی روشن کردن لامپ، خودم را روی تخت می اندازم و دست به جیب می شوم.

پاکت سیگار و فندک سنگین برنز را از جیبم در میارم. دستی باز به جیب دیگر شلوارم می کشم و یکهو در جایم می نشینم.

لعنتی از جیبم افتاده است. در اتاق را با صدا باز می کنم و بیرون می روم.

ژیلا سر از تی وی بیرون می کشد:

ـ ما رو سرویس کردی! نمی ذاری بخوابیم.

کلید روی جا کفشی را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم. نیما در جایش نیم خیز می شود و خودش را گوشه تر می کشد:

ـ نزن جون نیما، الان میرم می خوابم.

دهان کجی می کنم:

ـ با تو کار ندارم بابا...

پله ها را تند تند پایین می روم و میان راه به زنی هم تنه می زنم که البته با آن لهجه غلیظ روسی اش "هوی" مانند از دهانش در می رود.

از قسمت اول لابی که می گذرم، او را می بینم.

با نگاه حریصی به زنی که با دو جز اصلی لباسش از مقابلش می گذرد، نگاه می کند و خنده کجی تحویلش می دهد. مرتیکه فکر کرده است؛ خیلی دخترکش است؟ آن موی بلندش یا چشم های وزغی و ته ریش کمرنگش زیباست؟

متوجه ام می شود. سنگین و با شیطنت نرمی لبخند می زند.


romangram.com | @romangram_com