#محاق_پارت_71



#پارت_بیست_و_هفت

#پارت_27

ـ این خز و خیل ها چیه گوش میدی؟ انگار طرف ولش کرده، رفته آهنگ خونده.

عصبی ام می کند، از جا بی مقدمه می پرم. گوشی و پاکت سیگار را همراه فندک چنگ می زنم. بی حوصله تر، دمپایی هایم را می پوشم و او با خنده که بیشتر حالت تمسخر دارد نگاهم می کند:

ـ هر جا میام! تلاش الکی نکن.

نگاه کوتاهی به اطراف می اندازم، قسمتی که من نشسته بودم، خلوت ترین قسمت دریا بود. پشت یک سنگ نسبتا بزرگ، کنار انبوهی از صدف های دریایی که میانشان سنگ ریزه های رنگی دیده می شد. جای خوبی بود؛ ولی آدمی که کنارم است، آدم خوبی نیست.

نزدیکش می شوم. مقابل تن قدرتمندش می ایستم و نگاهش می کنم:

ـ می خوام برم توی تختم، میای یا کِل کشون ببرمت اعلی حضرت؟

می خندد و سر جایش می نشیند:

ـ ای ای، می دونی من چه قدر تخت خانم ها رو دوست دارم؟

دستم مشت می شود تا گردن تیره اش را تیریک تیریک خُرد نکنم. البته می دانم زورم هم نمی رسید.

روی دو پایم می نشینم و با انگشت سبابه ام روی گردنش می کشم:


romangram.com | @romangram_com