#محاق_پارت_70

هوا می بلعدم و دست هایم را روی شکمم می گذارم.

"من همانم که ندانم لحظه ای جز به پریشانی اندوه

به که گویم درد و دل را، که شود تکرار در آیینه ی کور"

کوچکتر که بودم، کوزت وار همه جای خانه را می سابیدم. می سابیدم و فحش می دادم، می سابیدم و لعن و نفرین به ریششان می بستم.

وقتی خانه خالی می شد، بوی کثافت تمام مشامم را به خارش می انداخت.

می سابیدم، یک بار نه، دوبار نه، سه بار....

به دست های امیرارسلان شک می کردم، به نوازش هایش شک می کردم.

به صدازدن هایم توسط سپیده شک می کردم.

عمر من خدا کندمثل؛ اسمم کوتاه باشد. گل های پامچال در زمستان یخ بزنند و من کنارشان فکر گرما نباشم.

دست های سردم را روی پیشانی ام می گذارم و آه عمیقی می کشم.

"تا قیامت پاییزیست این جهان باطل من

پیله ای از تنهایی ست در نهایت حاصل من"




romangram.com | @romangram_com