#محاق_پارت_69

ابروهایم را بالا می اندازم و دو دستم را زیر سرم می گذارم و به آسمان زل می زنم.

ـ از مرد ها خوشت نمیاد؟

گوشه چشم نگاهی به تیرگی صورتش می اندازم و برق شفاف مشکی چشم هایش را از نظر می گذرانم:

ـ وقت خوبی رو برای لاس زدن با من پیدا نکردی!

چشم هایش می خندد و دستش را برای پس زدن دود رقیقِ سیگار تکان می دهد:

ـ بیست و سه-چهار بهت می خوره!

سنگینی نگاهش دوباره مرا سمت خودش می کشد:

ـ الان خواستی سن منو بفهمی؟ حرفم رو دوباره تکرار نمی کنم. برو رد کارت...

پاکت سیگار را روی شکمم پرت می کند و همانجور خوابیده پا روی زانوی تا شده اش می اندازد:

ـ چه شاخ شونه ای هم می کشه!

فندک را هم رو شکمم می اندازد و موزیک بعدی موسیقی اش باعث بستن چشم هایم می شود. می داند حوصله حرف زدن ندارم و باز کرم می شود که چه؟

کنار هتل یک بار نسبتا بزرگی قرار داشت که جلب توجه می کرد، حالا هم نورهای تزئینی اش به داخلِ فضای باز هتل رسوخ کرده بود. نورهای رنگی، زرد، آبی، قرمز و....

چینی به بینی ام دادم، لعنتی بوی گند سیگار راه انداخته بود و گورش را گم نمی کرد.


romangram.com | @romangram_com