#محاق_پارت_65

وقتی کنار جمعشان بودم، همه چیزی زیادی خوش می شد.

نیما مرا رام کرد، آرام گرمای حضورش را به لبخندم تزریق کرد. گاهی که جمعمان بهم گره می خورد، سرخوش می شدیم؛ اما بیشتر وقت های هرکداممان وارد گروه های مختلفی می شدیم. شاید خوش شانسی من بود که سه سفر خارجه ام با گروه ژیلا تداخل پیدا کرد. گاهی تک با ژیلا، گاهی هم تنها با نیما... به سختی می شد؛ همه مان با هم باشیم.

پا رو پای هم می اندازم و به دور دست خیره می شوم.

صدای خنده های ضعیفی از داخل آلاچیق کوچکی که با چندزن مست پر شده بود، آزارم می داد.

صدای نرم حرکتِ موج تا پاهایم را فقط گوش می دهم. گوش ها هم عاشق می شوند؛ عاشق این صدا که لطیف بوسه بر پوست می انداخت.

دلم تنگ شده است، می دانم امشب را سخت می خوابم، کمی آن پهلو، کمی این پهلو و در آخر سردرد و شاید بعد، کمی خواب را لمس کنم.

نفس های عمیق می کشم و دست هایم از قدم های آب دریا، تر می شود.

چند قدم آن طرف تر، زوج جوانی درحال سنگ اندازی درون دریا هستند، صدای صحبت روسی شان را می شنیدم، به خاطر صدای موج دریا، مجبور به با صدا بلند صحبت کردن، بودند.

موزیک های گوشی ام رد می شوند و من گوش هایم پِی آهنگی ست که امشبم را بسازد.

شب هایی هم هست که موزیک خودت را می سازی و صبح چشم هایت پف کرده مقابل آیینه سرزنشت می کنند.

"من که به هیچ و پوچ دل بسته ام، خسته ام، خسته ام

می روم می روم بلکه از تیرگی رد شوم"

صدای این موزیک را دوست داشتم، صدای مرد از ته حلق با حزن نوازشگری اکو می شد و در گوش می پیچد.


romangram.com | @romangram_com