#محاق_پارت_64

اهل این حرف ها نبود، فقط چند باری متوجه تکه پرانی هایش به دختر های لوند شده بودم.

**

برای من همه رفته اند، فقط چند تکه آدم به اندازه ی دونفر مانده است.

همایون که مرا دوست داشت، تمام باورهایم متزلزل می شد؛ چون او همیشه خوب بود و خوب می ماند.

گاهی در فرط تنهایی ام به تنهایی اش خیره می شوم. او می توانست عاشق شود، مرا ول کند و کنار مادرش در هوای مطبوع کلاردشت، خوش بگذارند.

حس کسی را دارم که زندگی آدمی را گرفته است.

پایان بی نهایتم، تیرگی را چنگ می زند. حوصله غریبه ها را ندارم.





#پارت_بیست_و_پنجم

#پارت_25

چه قدر زمان ورودم به جمع ژیلا این ها، خشک و بی انعطاف بودم. البته این رفتار عادی بود؛ چون همه آن ها هم برای اولین بار باهم بودند. چینش و چرخ مهمان داران اجازه نمی داد که یک گروه خاص باشیم.

Novelslands


romangram.com | @romangram_com