#محاق_پارت_63

تو که بله، این مرد را می گویم، تو را وِل کنم مرا هم می بوسی و گوش هایم را کر می کنی.

منتظر به مرد نگاه می کنم:

ـ شما چی آقا؟

کمی در جایش جا به جا می شود:

ـ ترجیح میدم جای دیگه بشینم. امکانش هست؟

اوه چه مودب! به تیپ و موهای چندشش نمی آید. لبخند کمرنگی می زنم و به اخم های دختر توجه نمی کنم:

ـ بله، البته. چند لحظه صبر کنید. با همکارم صحبت می کنم.

راضی سر تکان می دهد و دختر خط و نشان هایش را با چشم هایش حالی ام می کند. پلاستیک آبمیوه را دست فرشته می سپارم و سمت نیما می روم.

نیما از کابین جلوییِ قسمت خلبان ها فاصله می گیرد:

ـ جانم؟

دست به سینه نگاهم می کند و من با دست به انتها اشاره می کنم:

ـ اون دختر قِرتی مخ پسره رو خورده اینقدر حرف زده. بیا برو یه جا ردیف کن برای مرده، بیچاره کلافه شده.

نیما مطیعانه با لبخند شیطانی سر تکان می دهد. با پایم ضربه ای به ران پایش می زنم تا بی خیال افکار اُپن مایندش شود.


romangram.com | @romangram_com