#محاق_پارت_62

به آن دختر و مرد می رسم. نمی دانم چرا از همان اول به او "مرد" می گفتم، پسر به چشمم نمی آمد.

فرق کج موهایش و بلندای موهایش چندش آور بود. ترسناک به نظر می رسید.

ژیلا جلوتر از من روی سینی های خودکار صندلی، کیک را می گذارد و با لبخندی می گذرد.

دختر با چشم های آهویی اش مرا شکار می بیند. لبخند نمی زنم، خشک و جدی، آبمیوه ای برای دختر می گذارم.

می خواهم آبمیوه ای برای مرد بگذارم که کلافه دستی روی گردنش می کشد:

ـ نیاز نیست خانم، من به نوشیدنی علاقه ندارم. ممنون...

دختر عین لنگه دمپایی وسط می آید:

ـ ای وا چرا؟ لطفا بخورید، تنظیم فشار و قند...

مرد انگار دوست دارد، سرش را به دیواره ی هواپیما بکوبد. درک می کنم، یک حراف، احمق تحملش سخت است.

لب هایم را تر می کنم:

ـ نیازه جاتون تغییر کنه؟

دختر باز وِلوِله راه می اندازد:

ـ نه، راحتیم.


romangram.com | @romangram_com