#محاق_پارت_6

صدای نیلوفر می آید و آن میوه منحوس کنارش!

همانی که روزگاری بود و حالا نباید باشد؛ اما هست و این تمام معادله های زندگی ام را تا به تا می چیند.

دست به دستگیره رسیده، در با هیجان باز می شود.

از پس نور درون راهروی ساختمان، همایون را در نیمه یِ تاریک نور می بینم.

به قد و بالای پوشیده ام نگاه پر اخمی می اندازد:

ـ کجا به سلامتی؟

دستم را به شانه اش می رسانم و با قدرت کنارش می زنم، مچ دستم را می کشد و دست دیگرم به جیبش می رسد.

دستم که سر سوئیچ را لمس می کند در یک حرکت سوئیچ را بیرون می کشم.

سوئیچ را در جیبم پرت می کنم و خودم را عقب می کشم،دلم نمی خواهد جار و جنجال داشته باشیم، دلم نمی خواهد امشب گند بخورد به تمام زندگی ام.

دلم نمی خواهد این نیمه پنهان ماه، باز تکرار شود.

من دلم خیلی چیزها را نمی خواهد و خواسته های دل من بزرگ است یا دنیا دارمکافات؟

محکم دستم را عقب می کشم:

ـ جان من هما، امشب رو دنبالم نیا، بهم اعتماد کن.


romangram.com | @romangram_com